سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهِ رهایی

«خدا انسان را از خاک آفرید و به او گفت: خاک با کیمیا طلا می‌شود، و از آن روز انسان در جستجوی کیمیاست.»
و این کیمیا چیزی نیست جز اعتقاد قلبی و عملی و همه جانبه به ولایت امیرالمومنین علی علیه‌السلام...
کیمیاگر داستان واقعی دختری دانشمند به نام حُسنیه است که در مناظره با دانشمندان دربار هارون عباسی، به اثبات ولایت و امامت امیرالمومنین علی علیه‌السلام پرداخته و فضایل و برتری ایشان را بیان می‌نماید.


نوشته شده در جمعه 101/6/4ساعت 7:0 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

گاهی کسی را مدت‌ها نمی‌بینی ولی همین ‌که می‌دانی هست و جایی همین حوالی نفس می‌کشد، دلت به بودنش گرم است، مخصوصا وقتی نفسش حق باشد...

 اما وقتی راهی سفر می‌شود، به طرز عجیبی دلتنگش می‌شوی، انگار پشتت خالی می‌شود، مخصوصا وقتی آخرین سفر باشد...

#آیت_الله_ناصری

 


نوشته شده در جمعه 101/6/4ساعت 4:32 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

این کتاب را نخوانید...

بعد از خواندش بی‌شک احساس بیهوده بودن خواهید کرد...
این همه عشق، ایثار، خدمت، خستگی‌ناپذیری، صبر و ایمان، واقعا غیرقابل‌باور و تحمل است...
«مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمی‌گردونی. گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن.» ص192
«چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست‌های خودش بسته بود. نفس کشیدم و سرم پُر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود... کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم؛ خودم، به تنهایی، بی‌کمک، بدون عصا.» ص243

 

#کتابخوانی


نوشته شده در جمعه 101/6/4ساعت 4:28 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

یقین دارم
اگر تو بودی،
دنیایم رنگ و بوی خیلی بهتری داشت...


نوشته شده در یکشنبه 101/5/23ساعت 5:29 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

عاشق که باشی،
درد داری
اما به روی همه لبخند می‌زنی

 


نوشته شده در یکشنبه 101/4/19ساعت 5:2 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

روایت زندگی دو دوست؛ وفاداری خالصانه یکی و خیانت و دروغ‌های دیگری، خواننده را تا عمق واقعیت‌های تاریخی و زندگی پر از استرس و آشوب همراهی می‌کند و سرانجام با بیان حقایق به سوی آرامش پیش می‌برد.
«بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است... وقتی کسی را بکشی در واقع زندگی‌اش را از او دزدیده‌ای، حق داشتن شوهر را از زنش می‌دزدی و حق داشتن پدر را از بچه‌هایش. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن واقعیت را از طرف مقابلت دزدیده‌ای. وقتی کسی را گول بزنی، حق انصاف و عدالت را از او دزدیده‌ای...
هیچ چیزی قبیح‌تر از دزدی نیست، خدا لعنت کند کسی را که چیزی داشته باشد اما در حقیقت سهم او نباشد، حالا می‌خواهد آن چیز زندگی آدمی باشد یا یک تکه نان...»صفحه18

#کتابخوانی


نوشته شده در چهارشنبه 101/1/17ساعت 11:20 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

نمی‌توان این کتاب را خواند و به این همه اخلاص، آزادگی، تلاش، مردانگی، ایثار و حتی خون دل‌ خوردن‌ها غبطه نخورد.
نمی‌توان این کتاب را خواند و به چنین مرام و مسلکی دل نبست. 

«ناله و فریاد شکنجه‌شوندگان، روزها گوشهایمان را می‌آزرد و در برخی شب‌ها نیز تا صبح ادامه می‌یافت... 
نگهبانان زندان انواع اهانت‌ها را با دست و زبان نسبت به زندانیان اعمال می‌کردند. حرف زدن زندنیان با هم در داخل یک سلول نیز ممنوع بود...» ص240
«من نسبت به کودکان و زنان حساسیت خاصی دارم. هیچ‌گاه نمی‌توانم کمترین آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمل کنم...» ص290

#کتابخوانی


نوشته شده در دوشنبه 101/1/15ساعت 10:39 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

یک فرمانده و مسئول واقعی که در بحبوحه جنگ با وجود تمام محدودیت‌ها و سنگ‌اندازی‌های عده‌ای منفعت‌طلب، ایستاد و مقاومت کرد و ملاحظه هیچ مقام و منصبی را نکرد جز نجات و اقتدار مردم و کشور...

#به_وقت_فیلم
#منصور_ستاری


نوشته شده در چهارشنبه 100/12/25ساعت 8:3 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

زمان کودکی صدایش می‌کردند «هوشو». بازیگوش و سر به هوا بود اما خلاق و کنجکاو و پرانرژی.
عاشق کتاب خواندن بود و همیشه بیشتر دستمزدش را صرف خرید کتاب و مجله می‌کرد.
بعدها دست به قلم شد و خاطراتش را نوشت، برای رادیو نوشت، برای مجله‌ها نوشت، از همه چیز و همه کس نوشت.
می‌گفت: صفحه سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرفهایم را گوش می‌کرد و گوش می‌کند. صفحه سفید کاغذ مسخره‌ام نمی‌کند، چیزهایی که می‌گویم توی دلش نگه می‌دارد، چیزی را به رخم نمی‌کشد، آزارم نمی‌دهد، دلسوزی بیجا نمی‌کند.
«هوشو» آنقدر نوشت و نوشت تا شد «هوشنگ مرادی کرمانی» و آنقدر زیبا و دوست‌داشتنی و صمیمی برای «ما که غریبه نیستیم» نوشته که دلت میخواهد در کوچه پس‌کوچه‌هایی که با سادگی تمام توصیف می‌کند، قدم بزنی و همراهش همه چیز را از نزدیک لمس کنی و ببینی و لذت ببری، گاهی با او بخندی و گاهی گریه کنی.


نوشته شده در شنبه 100/10/11ساعت 10:5 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

دستش را محکم روی میز کوبید و با صدای بلند گفت: به خدا دیگه خسته شدم، دیگه نمی‌تونم، دیگه نمی‌کِشم...

لیوان آب را به طرفش هل دادم، دستم را روی دستش گذاشتم و بعد از چند ثانیه گفتم: سعی کن بزرگ بشی...

هاج و واج نگاهم کرد، قبل از اینکه دوباره با عصبانیت چیزی بگوید، ادامه دادم: بزرگ و کوچیک بودن مشکلات، یه امر کاملا نسبیه که ارتباط مستقیمی با بزرگ و کوچیکی ما آدما داره؛ بعضیامون با کوچیکترین مشکلی، زمین و زمان رو به هم می‌دوزیم و بعضی در مقابل کوه مشکلاتم قد خم نمی‌کنیم.


نوشته شده در جمعه 100/8/28ساعت 11:16 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak